داستان کوتاه
- بهدست: معاونت فنی
- دستهبندی: دستهبندی نشده
دستهبندی نشده
جوانی آمریکایی در نامهای به یک نویسندهی مقالاتِ روزنامه چنین مینویسد:«در خواب دیدم که مشغولِ تعمیرِ سفالهای سقف هستم. ناگهان صدای پدرم را شنیدم که از پایین صدایم میزد. با حرکتی ناگهانی برگشتم تا بهتر بشنوم، به محضِ اینکه چرخیدم، چکش از دستانم لغزید، از سطح شیبدار سقف به پایین سُرید و از لبهی سقف محو شد. بعد صدای بلندی شبیه صدای به زمین افتادنِ یک نفر را شنیدم. من که شدیداً ترسیده بودم از نردبان پایین آمدم. جسدِ پدرم سراپا آغشته به خون، بر زمین افتاده بود. با قلبی شکسته و هق هق کنان مادرم را صدا کردم. او از خانه بیرون آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: «ناراحت نباش پسرم. این یک تصادف بود. میدانم حالا که پدرت از دنیا رفته، تو از من مراقبت میکنی.» و در حالیکه مرا میبوسید از خواب بیدار شدم.
من بزرگترین فرزند خانوادهام و بیست و سه سال سن دارم. اکنون یک سال است که از همسرم جدا شدهام. در واقع ما نمیتوانستیم با هم کنار بیاییم و زندگی کنیم. من هم پدر و هم مادرم را عاشقانه دوست دارم و هرگز مشکلی با پدرم نداشتهام. غیر اینکه او از من میخواهد به سوی همسرم برگردم و با او زندگی کنم؛ در حالیکه من نمی توانم با او خوشبخت باشم و هرگز چنین کاری نخواهم کرد.»
در اینجا این شوهر ناموفق با معصومیتی شگفتآور آشکار میکند که به جای استفاده از نیروی روحیِ خود برای حل مشکلاتِ عشقی و نجاتِ زندگی مشترکش، به تخیلات خود پناه برده و در سایهی نخستین و تنها درگیریی جدیِ عاطفیاش پناه گرفته است. این موقعیت مهم، جدی و نابجا، تراژدیِ خندهآوری است که بر پایه مثلث عشقیِ دورانِ کودکی، یعنی مقابلهی پسر با پدر برای بدست آوردنِ عشقِ مادر شکل گرفته است. ظاهرا این واقعیت که ما انسانها نسبت به بقیه حیوانات مدتِ طولانیتری از پستانِ مادر شیر مینوشیم، منشا اصلیترین و مهمترین خصلتهای بشری است. انسان خیلی زود به دنیا میآید در حالیکه ناتمام و بدونِ آمادگی برای رویارویی با جهان است. در نتیجه تنها مدافعِ او در برابر جهانی سراپا خطرآفرین، مادر است که دورانِ درون رحمیِ، تحتِ حمایتاش برای مدت طولانیتری ادامه مییابد. بنابراین کودکِ وابسته و مادر ماهها پس از فاجعهی تولد، اتحاد دوجانبه را که هم جنبهی فیزیکی دارد و هم جنبهی روانی، حفظ میکنند. هرگونه غیبتِ طولانی والد باعث به وجود آمدنِ تنش در نوزاد و در نتیجه رفتارهای پرخاش جویانه میشود؛ به همین ترتیب هنگامی که مادر مجبور میشود کودک را محدود کند، عکسالعملهای خشنِ پرخاشگرانه بروز میکند. بنابراین اولین دشمنِ کودک با اولین عشقِ او و اولین ایدهآل زندگیاش یکی میشود و ایدهآل چیزی نیست مگر اتحاد دوجانبهی مادونا و بامبینو.
پدرِ بینوا اولین مزاحم جدی و نمایندهی نظم دیگری در جهانِ واقعیت است. او زیبایی این اتحاد را به هم میزند و مزاحمِ استقرارِ مجدد کمالِ وضعیتِ درون رحمی بر روی زمین میشود. و بنابراین در نخستین تجربهها عمدتاً یک دشمن است و مسوولیت ناراحتی و تنشی که از اساس به مادرِ بد و غایب نسبت داده میشد به او منتقل میشود و موقعیت مورد تمایلِ مادرِ خوب، حاضر و رازق را طبیعتاً خودِ مادر به عهده میگیرد.این تقسیم سرنوشت ساز که در دوران کودکی شکل میگیرد، یعنی تقسیم مرگ(thanatos:destruto) و عشق (eros: libido) اساسِ آن چیزی را شکل میدهد که امروزه آن را به عنوان عقدهی ادیپ میشناسیم. عقدهای که زیگموند فروید سالها پیش آن را به عنوانِ بزرگترین علت شکستهای دوران بزرگسالی شناخت و آن را سبب اصلی ناتوانی بزرگسالان در بروز رفتارهای منطقی دانست. همان طور که دکتر فروید می گوید:«ادیپ شهریار، که پدرِ خود لایوس را کشت و با مادرش یوکاستا ازدواج کرد، صرفاً تحققِ آرزوی کودکانهی ما را به نمایش گذاشت. ولی ما که بخت بهتری از او داریم، توانستهایم با جدا کردن تحرکاتِ جنسی از مادر و فراموش کردنِ حسِ حسادت نسبت به پدر، گامی به جلو برداریم و به انسانهایی روانپریش تبدیل نشویم.»
بدون دیدگاه